پروانه به گرد شمع بر ديدار ميگردد
دلي دارم كه يك بالش به اقيانوس طوفانهاست
ترصد ميكند ليكن بر كتمان ميگردد
شعر "آسمان يار" از دفتر شعر "سکوت باران" شاعر "ذبیح الله شریفی (هروی)"

پیرامون : علمی ، فرهنگی ، آموزش هك و معروفي برنامه ها...

منور است نهان من

گفتم نکنم عمر تباه از بر عشقم
گفتم نکنم روز سیاه از بر عشقم
گفتم نروم سوی میخـانه عشاق
گفتم نکنم صله فنا از بــر عشقم
گفتم نکنم چشمی پــــــر اشک
گفتم نکنم يار خراب از بر عشقم
گفتم نروم طــــــــــــــرف وطن باز
گفتم نکنم سجده خاک از بر عشقم
گفتم نکنم نالـــــــــــه به هر کوی
گفتم نکنم ساز خراب از بر عشقم
گفتم نروم طـــــــــــــــــرف هامون
گفتم نکنم ترك سماح از بر عشقم
گفتم نکنم فكــــــــــــــــــر هزيمت
گفتم نکنم ترد وجوب از بر عشقم
گفتم نــــــــــروم آن سوی جیحون
گفتم نکنم غرق خویش از بر عشقم

شعر "گفتم نكنم" از دفتر شعر "سکوت باران" شاعر "ذبیح الله شریفی (هروی)"
الهي تنها مگذار

زن با عجله خودش را از خانه بیرون انداخت و پرسید :
داستان "ساجده" از دفتر داستان "ساجده" نویسنده "ذبیح الله شریفی هروی"
قايقم در بحر نهاده ميروم من سوي دوست
قايقم سوراخ گشت و من تشنۀ ديدار دوست
از تلاطم نبرد مرگ نمي ترسم
چشم پينۀ سوراخ قايق از بر ديدار دوست
از اشعار :
ذبيح الله شريفي "هروي"
هر رهگذر خُلْوْ ببايد سفري كرد
از پاي شكسته ببايد نظري كرد
در بحر حقيقت ببايد سفر كرد
نه باور بيجا به پندار كسي كرد
از اشعار :
ذبيح الله شريفي "هروي"
لحظۀ ديدار دوست بي مي مدهوش ميشوم
در كران بحر عشق از كينه خاموش ميشوم
دل فانوس ميشود ، كينه كابوس ميشود
در نگاه اولش چون موج قاموس ميشوم
از اشعار :
ذبيح الله شريفي "هروي"
چو آفت زدي دل نماز ديگر كن
به چشم محبت بسويش نظر كن
دل اندر محبت مصفا بماند
به رجم محبت عدو را ادب كن
..............................
..............
.......
....
شب تاريك و دل انديشه اي كرد
چو بزم عاشقان دل خانه اي كرد
رواق خانه دل را درّيدو
به عرش كبريا نظاره اي كرد
رخ گلگون تو من را فنا كرد
به چشم بي مثال من را نگاه كرد
به فن چشم آهو از دل من
غم و دردي كه پنهان بود جدا كرد
بيدادي چو بيدادتر از خود نديدم
فرياد خدايا مرا سوز مده
كه از غربت مهر تو شيدا شدم
زين خو كه تو داري مرا صيد نگردد
اي سرو فرومايه به گيسو نگردد
زين مجمره عشق تو پندار كه هستم
عاشق به وصال دوست آسان نگردد
عاشق را جز عافيت معشوق طمع نيست
دل به تو دادم ديگر راه برگشت نيست
غريب وصلت آغوش تو گشتم ...........
بركندن نقش دوست ز دل مسلهت نيست
اي دل بكجائي فريب انگشت به لانهت كوفت
زين گمب گمب انگشت خانه به هم كوفت
ذبيح از سخن عشق مرو دور
زين فرموده كه فرمودي چنان بود
روزي از روزهاي دهر به كار مشغول
كوكب عشق آمد و درب دل من كوفت
آه كه عاشق شدم رنج مرا يار شد
دل برفت كار برفت خار مرا يار شد
ديده بدوزد به من گه ستيزد به من
ستيزه ها يار شد خانه ام برباد شد
ناز كند حرف دل آغاز كند دل مرا شاد كند
ديده نپيچد زه من شرم و حيا زياد شد
روز برفت شب گذشت هيچ نگفت بر من
عشق چه آتش بود صبر مرا تاق شد
كوكب قساوتت به حالم زيادت است
جور ستمت بر من چه راحت است
نظري كن از كنج چشــــــــم بر من
شــــايق ديدار توهستم دايــــــــــــماً
پژواك مهر آميز تو دارم به گــــوش
آنكه گفتـــــي گلناري ده مرا مدهوش
گفتم گه فرماهي خواهانيهايت بر آورم
گه جان دل به ديگران سپـــــــــــارم
بوكه ما و تو به هم پيوندــــــــــــــيم
پناه به ظلال عرش خداوند خواهيم برد
به عشق تو ليله اسري به خــــواب بينم
هدي را در راه به ره راست بينـــــــم
به شب ياد تو تنها در دلم بود
كه عشق از موزه مي جست و سفر بود
سفر عشق به اين كوتاهي ها نيست
جنون عشق ببايد طي بنمود
یارب از انظار خلق تو فتادیم زه انظار لطف و کرم خود مارا مینداز
از دیده گان چشم و دیده دل بر خلق توگریستیم ، از خلق تو مارا نظری هم نیامد
دیده گانم برفراق مطلوب دل کم نور شد مطلوب دل دیده بر ما ایثار نکرد
یارب دل ما و مطلوب دل را به هم رسان ، جان ما و جان دوست را برهم بیامیز
ماومطلوب را از دو یکتن نمای ، تا به مقصود، که توئی برسیم
لیل چو ایام میگذشت برکام ما
حال من گویا که شمعی بود و بس
چونکه می سوخت ناله میکرد از برما
بس غمین بود گریه میکرد از فراق
ناامید از خویش افتاده بود برجان ما
اي بلبل شكسته از بند بيا برون شو
از طامع اسارت و بيا و خود فزون شو
از بند اين اسارت تو رهي و او آيد
اي بلبل خجسته از اين نيز فزون شو
شرع بيماري من از طبيبم پرسيد
درد پنهان مرا از طبيبم پرسيد
شرح حال زار من مكتوب كنيد
مع بيماري من به در دوست كنيد
هان ! تا مقصود كتمان رسد
چون آشكار شود به دوست عشاق رسد
شرح مكتوب فرستاده من
همه وصف حسن يار كتمان كنيد
اي كه تو از خلق رنجيده اي
صبر خود از بر ما آزموده اي
تو به تمكين باش بد خوي مشو
برخلقت دل ما را برده اي
بس تو زیبائی مرا چون ماه به شب
تو شکیب و نرمخو من آتش داغ
بس تو زیبائی مرا چون گل به باغ
تو پرستوی سفید و من منفور زاغ
بس تو زیبائی مرا چون شمع به تار
تو نسیم سحر و من گرمای داغ
بس تو زیبائی مرا چون نظم به شعر
تو مثمر باغ و من مانند راغ
نظرات